عشق و ...
...من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاینده ی هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل
همه را می شنوم... می بینم
من به این جمله نمی اندیشم، به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت، همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را تنها تو بدان
تو بیا!... تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریک شبها تو بتاب
من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند
اینک این من که به پای تو در افتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر...
تو ببند...
تو بخواه...
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر بهار را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
درون ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقیست
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش!...
"مشیری"